جدول جو
جدول جو

معنی تشت زر - جستجوی لغت در جدول جو

تشت زر
تشتی که از زر ساخته شده
کنایه از خورشید
تشت زرّین
تصویری از تشت زر
تصویر تشت زر
فرهنگ فارسی عمید
تشت زر
(تَ تِ زَ)
کنایه از آفتاب جهانتاب. (برهان) (آنندراج). تشت زرین. آفتاب. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) :
مگر روز قیفال او راند خواهد
که تشت زر ازشرق رخشان نماید.
سراج الدین سکزی (از انجمن آرا).
، تشتی از طلا. و رجوع به طشت زر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشت زرین
تصویر تشت زرین
تشتی که از زر ساخته شده
کنایه از خورشید
تشت زر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توت زار
تصویر توت زار
جایی که درخت توت بسیار باشد و توت فراوان به دست آید، توتستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشت زن
تصویر خشت زن
خشت کار، کسی که گل به قالب می زند و خشت درست می کند، کسی که کارش آجرچینی و بنا کردن دیوارهای ساختمان با خشت یا آجر است، خشت مال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشت سر
تصویر پشت سر
عقب سر، پس سر، پشت گردن، در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشت زن
تصویر مشت زن
کسی که ورزش بوکس می کند، بوکسور، کسی که با مشت می زند، زورآزما
فرهنگ فارسی عمید
(پَ گِ رِ تَ / تِ)
خشت مال. قالب دار. آنکه خشت می سازدبه قالب. (یادداشت بخط مؤلف). کس که خشت می سازد. (از ناظم الاطباء). ملبن. (دهار). لبّان:
غلام آبکش باید و خشت زن
بود بندۀ نازنین مشت زن.
سعدی (گلستان).
، آنکه جنگ کند به خشت و زوبین. (شرفنامۀ منیری). تیرانداز. (ناظم الاطباء). خشت انداز. زوبین انداز
لغت نامه دهخدا
(پُ بَ)
موضعی است به گیلان و از آنجاست شیخ الاسلام عبدالقادر بن ابی صالح موسی بن جنگی دوست الجیلی مولد 470 و وفات 561 ه. ق
لغت نامه دهخدا
(پُ تِ سَ)
قفا، نهانی. در خفا. در غیبت. در غیاب (مقابل پیش رو).
- پشت سر کسی بد گفتن، پیش رو خاله پشت سر چاله.
- پشت سر کسی دیدن، زوال کسی رادیدن. (غیاث اللغات).
فلکها را توانی پشت سر دید
بنور عشق اگر دل زنده باشی.
صائب (از فرهنگ ضیاء).
- در پشت سر کسی، در قفای او. در غیاب او
لغت نامه دهخدا
(خِ سِ)
دهی است از دهستان هلمرستاق بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 24 هزارگزی شمال باختر آمل و یک هزارگزی جنوب شوسه کناره و پنج هزارگزی باختر محمود آباد. این ده در دشت قرار دارد باآب و هوای معتدل و مرطوب. آب آن از آبش رود و فاضلاب شرفنی و برچنده و محصول آن برنج و کنف و مختصر غلات وشغل اهالی زراعت و معدن نفت در اراضی این آبادی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ترجمه فارسی ص 151 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ)
کنایه از آفتاب. (غیاث اللغات) ، زر خالص. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خِ تَ کِ زَ)
کنایه از آفتاب عالمتاب. (از برهان قاطع) :
پر زر و در گشته ز تو دامنش
خشتک زر سوزۀ پیراهنش.
نظامی (مخزن الاسرار)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
پادشاه. دارندۀ اورنگ پادشاهی:
چو دیدم کزین حلقۀ هفت جوش
بر آن تخت ور شد جهان تخته پوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
برندۀ تخت. تخت گیر. که تخت رباید و گیرد:
تخت بر، آن سر که بر او پای تست
بختور، آن دل که در او جای تست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
آفتابه چی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). و او را آبدستان دار نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آفتابچی را گویند یعنی شخصی که طشت و آفتابه را نگاه دارد و پاکیزه سازد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). پیشخدمت و آفتابه چی. (انجمن آرا) (آنندراج). آن کسی که آبدست پیش و پس از خوان می آورده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مصطفی استاده خوان سالار و رضوان تشت دار
هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده.
خاقانی.
شاید که تشت دار سرایش شودخضر
زیرا که تشت خانه او چرخ اخضر است.
شرف شفروه (از انجمن آرا).
و رجوع به طشتدار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَتَ / نَ تَ)
کنایه از گرفتن آفتاب و ماه بود. (انجمن آرا). کوفتن مس و جز آن به هنگام گرفتن ماه و آفتاب و این رسم ولایت است و درهندوستان هنگام آبله برآوردن کودک اگر رعد و برق درخروش آید، همین عمل میکنند. (آنندراج) :
روی تو چو ماه است و مرا سینه چو تشت
من تشت همی زنم که مه بگرفته.
(از انجمن آرا).
بر ماه گرفته تشت میزد.
زلالی (از آنندراج).
و رجوع به تشت شود
لغت نامه دهخدا
(جِ زَ)
آفتاب عالمتاب. (مجموعۀ مترادفات)
لغت نامه دهخدا
(کِ گَ)
کشتکار. کشاورز. زارع. مزارع. حاقل. برزگر. برزیگر. (یادداشت مؤلف) : کشت گر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)
لغت نامه دهخدا
(پُ پُ)
نام قریه ای است به یازده فرسنگی میانۀ شمال و مغرب بشکان. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
زراعتگاه. زمین زراعت شده. مزرعه. پالیز. محقله. (یادداشت مؤلف). کشتمند. زمین زراعت شده و غالباً مراد زمینی است باکشت:
و گر اسب در کشت زاری شود
کسی نیز بر میوه داری شود.
فردوسی.
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.
فردوسی.
بیاراست بر هر سویی کشت زار
زمین برومند و هم میوه دار.
فردوسی.
لگام از سر اسب برداشت خوار
رها کرد بر خوید و بر کشت زار.
فردوسی.
جهان کشتزاریست با رنگ و بوی
درو مرگ و عمر آب و ماکشت اوی.
اسدی.
کمان شد یکی برزگر تخم کار
وزان تخم پیکان و دل کشتزار.
اسدی.
نبارد مگر ابر تأویل قطر
بر اشجار و بر کشتزار علی.
ناصرخسرو.
کشتزار ایزدست این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
پس هر دو برخاسته به صحرا شدند چون بکشت زار رسیدند... (قصص الانبیاء). آب از کشت زار بیرون می آمد و راه می گرفت. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
تا به استسقای ابررحمت آمد بر درت
کشت زارعمر فانی را به باران تازه کرد.
خاقانی.
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کو کشت زار عمر ترا فتح باب شد.
خاقانی.
هردم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
بر کشت زار عمرم باران تازه بینی.
خاقانی.
هیچ یک خوشۀ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست.
خاقانی.
این جهان کشت زار آخرت است. (از سندبادنامه ص 341). در حوالی و حواشی آن صحرا کشتزاری دیدم چون رخسار دلبران زیبا. (ترجمه تاریخ یمینی).
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری.
نظامی.
سمندش کشت زار سبز را خورد
غلامش غورۀ دهقان تبه کرد.
نظامی.
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
سعدی (بوستان).
کنون دفع چشم بد از کشتزار
چگونه کند آن توقع مدار.
سعدی.
نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشت زار جگرتشنگان نداد نمی.
حافظ.
- کشت زار دیو، کنایه از روزگار و دنیا است که عالم سفلی باشد. (برهان).
، زراعت نورسیده و سرسبز. زراعتی که تازه سبز شده باشد. (ناظم الاطباء) : بعد از آنکه هر زرعی و کشتزاری سه قطعه زمین فراگیرند. (تاریخ قم) ، زراعت پخته و رسیده. (ناظم الاطباء). حصیده. (یادداشت مؤلف) ، مطلق زراعت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
دهی از بلوک فاراب دهستان عمارلو از بخش رودبار شهرستان رشت. سکنۀ آن 105 تن. آب آن از رود خانه شاهرود. محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(طَ تِ زَ)
معروف است که طشت طلا و لگن طلا باشد. (برهان) (آنندراج) ، کنایه از آفتاب عالمتاب هم هست. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، جام طلا را نیز گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ تِ زَ)
خشتی که از طلا ساخته شده است. کنایت از آفتاب است. (از انجمن آرای ناصری) (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(تَ تِ زَرْ ری)
کنایه از خورشید است. (برهان) (آنندراج). تشت زر. آفتاب. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). و رجوع به تشت زر و تشت آسمان شود
لغت نامه دهخدا
آنکه با مشت زند: غلام آبکش باید و خشت زن بود بنده نازنین مشت زن. (گلستان)، قوی پرزور، بوکس باز بکسور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طشت گر
تصویر طشت گر
نوازنده طشت
فرهنگ لغت هوشیار
قفا پشت گردن پس سر، در عقب مقابل پیش رو روبرو، نهانی در خفا در غیاب مقابل روبرو آشکار. یا پشت سر کسی دیدن، زوال کسی را دیدن، یا در پشت سر کسی. در غیاب او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشت دار
تصویر تشت دار
شخصی که تشت و آفتابه را نگاهدارد و پاکیزه سازد آفتابه چی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشتدار
تصویر تشتدار
آفتابه چی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشت زن
تصویر خشت زن
آنکه خشت سازد خشت ساز، آنکه خشت را بهنگام جنگ پرتاب کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشت زن
تصویر مشت زن
((مُ. زَ))
کسی که ورزش مشت زنی را انجام می دهد، بوکسور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشت زار
تصویر کشت زار
((کِ))
زمین زراعت شده، مزرعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخته زر
تصویر تخته زر
((~. زَ))
شمش زر
فرهنگ فارسی معین
کسی که بر تشت می کوبد، کسی که ریتم سما را با تشت به اجرا
فرهنگ گویش مازندرانی